مرگِ طلایی
طلایی، اسم جوجهاردک ریحانهست. رنگش اما اونقدرها هم نباید طلایی در نظر گرفته بشه، یه زردِ بیحال و تیره که به نظرِ یه دختربچهی ۶ ساله میتونه «طلایی» نامگذاری بشه. صبح سر حال و قبراق بود اما حالا شُل و وِل شده. سوگل ریحانه رو از اون سر باغ صدا میزنه که «بیا طلایی داره میمیره». یه هیجان ایجاد میشه. این جملهای خنثی نیست: «طلایی داره میمیره». باید چیکارش کنیم؟ چیکار میشه کرد؟ ریحانه به دو خودش رو به طلایی میرسونه. به زور میخوان بهش آب و موز بخورونند. ولی طلایی چیزی نمیخوره. شواهد حاکی از واقعهای شومه.
ریحانه میره توی یکی از اتاقهای عقبی و مثل ابر بهار با صدای بلند مشغول گریه کردن میشه. این ظاهراً یک سوگه. میتونم بگم اینجا باید چیکار کرد، ولی نمیتونم انجامش بدم. دونستن گاهی با تونستن خیلی فاصله داره. بچهها و بزرگترها دور قفس جمع شدند. نکتهی جالب توجه اینه که انگار هیچکس توی این خانواده نحوهی مواجهه با سوگ رو بلد نیست. این رو قبلاً در مواجهه با سرطان پدر و مادرشون نشون داده بودند. طبیعتاً چیزی که خودشون بلد نیستند رو نمیتونند به بچههاشون هم منتقل کنند. کمتر کسی این حقیقت بدیهی رو که «ما اومدیم توی این دنیا تا با انواع و اقسام بدبیاریها، فقدانها و ناملایمات روبهرو بشیم و در نهایت بمیریم» به بچهش یاد میده و مهمتر از همه، نحوهی مواجهه با این فقدانها رو. در عوض بچههاشون رو میفرستند کلاس تقویتی، چون خودشون هم نمیدونند وقتی چیزی رو از دست میدن باید چیکار کنند. وقتی مضطرب میشن یا میترسن باید چیکار کنند؟ آیا باید فحش بدن؟ اجسام رو به طرف در و دیوار پرتاب کنند؟ خودارضایی کنند؟ چیزی بخورند؟ چیزی بکشند؟ بنویسند؟ پسش بزنند؟ قایمش کنند؟ نمیدونند باید با هیجانهاشون چیکار کنند. خیلیهاشون حتی متعجب میشن که اصلاً مگه باید کاری کرد؟ این یعنی هرگز متوجه دلیل کارهایی که انجام میدن نیستند.
حالا توی این موقعیت هر کس یه چیزی میگه، از همه افتصاحتر حرفهای مامانبزرگهست. دروغ و دریوری رو خیلی راحت و در مقیاس وسیعی میبنده به ناف بچه. همهی حرفهاش هم متناقض و متضاده. دو دقیقه پیش با اطمینان گفته بود «نترس ریحانه، هیچیش نمیشه». در حالی که خیلی واضح بود طلایی داره میمیره. و حالا داره میگه «اگه این مُرد، اون یکی رو خواهرت میده به تو، گریه نکن». و حین گفتن این دریوریها، حالت مضطربی به خودش میگیره و قربون صدقهی نوهش میره.
ریحانه به خواهرش گیر میده که «قبلا هم جوجهی تو بود که هی غذاهای جوجهی منو میخورد». بعد از گفتن این جمله، معنی گریههاش در ذهن من بیشتر به صورت خشم تداعی میشه. خشمی که درست نقطهی مقابل عشقه.
مامانش خطاب به همه میگه «خب بذارید گریه کنه، یه کم تخلیه شه». ابولفضل سؤال میپرسه؛ «چرا نوکش انقدر پهن و بزرگه؟». احتمالا داره توی ذهنش نوک جوجهی مرغ رو با جوجهی اردک مقایسه میکنه. ریحانه همچنان گریه میکنه. به پیشنهاد باباش، سشوار میارن تا یه کم جوجه اردک رو گرمش کنند. باباش میگه باید اسفند دم کنیم براش. در واقع سشوار و اسفند نسخهایه که در همهی شرایط و برای همهی پرندهها میپیچه. یکی دیگه میگه باید «چای نبات بهش بدید تا سر حال شه». همه در حال خندیدن هستند به جز ریحانه که در حال گریه کردنه. دایی ریحانه میگه؛ «گریه نداره که، اینا از هر صدتاشون ۹۰ تا شون میمیرند. ابولفضل (یعنی پسر خودش) رو ببین چقد روحیهش قویه. باباش هم که بِمُره، هیچیش نمیشه».
«بمُره» در گفتار ابولفضل همون «بمیره» محسوب میشه. موقعیت سوگ کاملاً به موقعیتی طنز تبدیل شده. یکی دیگه میگه «باید یه فکر اساسی کرد، آتیش رو راه بندازید تا کبابش کنیم». حتی من هم به این خوشنمکبازیها ملحق میشم. مامان ریحانه داره از همهی این اتفاقات فیلم میگیره. بعد از کمی خندیدن، همه از کنار قفس طلایی متفرق میشن.
به ریحانه میگم میخوای براش شعر بخونیم؟ میگه آره و شروع میکنه به خوندن اما بلافاصله جوجهی خموده و بیحال سرش رو بلند میکنه و حسابی میکشه عقب. انگار که بخواد با سر، کمرش رو بخارونه. توی همون حالت که گردنش رو آورده عقب، یه لرزی توی بدنش میپیچه و بعد یک دفعه ول میشه. این لحظهی اعجابانگیزِ جون دادنش بود که فقط من و ریحانه و ابولفضل دیدیم. انگار که واقعاً چیزی از سراسر بدن فراخوانده بشه به سمت سر و گردن و این متمرکز شدنِ آن «چیز»، چند ثانیهای به شکل لرزشی تصاعدی توی بدن نمود پیدا کنه و در نهایت انگار واقعاً چیزی با عنوان «جان» وجود داشت که اینطور از سر و گردنش خارج شد. دیگه گردنش کامل ول شده. ریحانه هم که مثل من اولین باره لحظهی جون دادن یه موجود زنده و رفتن حیات از کالبدش رو دیده، شروع میکنه به کنجکاوی. گردنش رو بلند میکنه و ول بودنش رو تست میکنه. دست روی چشماش میکشه. ابولفضل میپرسه «با چشمای باز میمُرَند؟» و ریحانه دهن جوجهاردک رو باز و بسته میکنه تا بیشتر به جزئیات مرگ سرک کشیده باشه. و بعد از این کنجکاویها گریه رو از سر میگیره تا دیگران هم در جریان پر کشیدن طلایی به ملکوت اعلی قرار بگیرند.
باباش میگه «میرم سه تا دیگهشو برات میخرم باباجون». این مشخصهی یک بیزینسمن موفق و باتجربهست. آدم خوبیه، ولی حساسیتش رو به یک سری چیزها از دست داده. این همین خاصیت آدمیزاده که قبلاً نوشتمش؛ سرش توی هر آخوری که بند بشه، از بقیهی آخورها غافل میشه. اگرچه پول توی این دنیا همه چیزه، ولی همه چیز رو نمیشه باهاش بدست آورد. مطمئن نیستم جملهی قبل چه مفهومی داره ولی سعی داشتم جملهی قصاری بنویسم که به هر ترتیب این آخر کار به غنای مطلب افزوده بشه.
مامانش میگه باید خاکش کنیم [همه به من نگاه میکنند] و من پیرو فضای طنزی که تا چند دقیقه پیش حاکم بود، میگم که فقط مردهشورم و نه قبرکن. در هر صورت این مسئولیت به من محول میشه و میریم طلایی رو خاک کنیم؛ ابولفضل، ریحانه، سوگل و من. زیر درخت زردآلو رو برای این کار انتخاب میکنیم. باید جایی باشه که علف نداشته باشه، تا مقبرهش متمایز بمونه. سوگل یه سنگ میاره و با ماژیک روش یه چیزهایی مینویسه. من که با بیل در حال حفر قبر هستم، باید ۲۶ بار به ابولفضل بگم چند قدم فاصله بگیره و هی با بیل پلاستیکی و تراکتورش خاکها رو انگولک نکنه تا بتونم کارم رو بکنم. ریحانه هم همچنان به لاشهی طلایی ور میره. میگه «چرا گردنش همینطور کج و سفت وایساده؟». سوگل میگه «باید چاله رو عمیقترش کنیم، که گربه نیاد خاک رو پس بزنه و ببرتش». یه دستمال کاغذی به عنوان کفن و چندشاخه علف هرز و گل شیپوری برای روی قبر.
از ریحانه میخوام که برای جوجه اردکش دعا کنه. و ریحانه از خدا میخواد که یه جوجه اردک دیگه بهش ببخشه. و من با این دعای صادقانه و سرراست یاد گریه و شیون آدم بزرگها بر مزار عزیزانشون میافتم. با این تفاوت که خودمحوری یه دختر بچهی ۶ ساله خیلی ساده و سرراستتر از خودمحوری آدمبزرگهاست.
خرداد ۹۹