میرم توی فولدر عکسهای قدیمی. یکی از عکسها که مربوط به سفر بندرانزلیه رو باز میکنم. اون سالها چند باری اومدیم توی این مجموعهی تفریحی، از طرف کار شوهرخالهام بهش ویلا میدادند و جای قشنگی بود. ساعت لاروس به دستم. شلوار سورمهای آدیداس که درز جیبهاش به خاطر حجم پاهام کمی باز مونده و موهایی که به خاطر رطوبت هوای شرجی انزلی حالت وز و فر پیدا کرده. به لپهای بزرگم نگاه میکنم. به دستهای تپل و انگشتهای کوتاهم. خوب یادمه که اون لحظه اصلاً راضی نبودم. با این حال مادرم که عکس رو گرفته، اصرار داشت کنار این گل بشینم تا ازم عکس بگیره. یه گل زرد. حتی حالا هم نمیتونم چندان توجهی به گل داشته باشم. دارم به راضی نبودنم فکر میکنم. من بچهی قشنگی نبودم، چون زیادی چاق و کوتوله بودم و مشخصاً توی اون لحظه، از این مسئله رنجیده بودم. حرفی یا نگاهی یا فکری من رو آزرده بود. احساسم اینطور بود. نارضایتی توی لبخند ضعیف و تصنعیم هویداست. عکس مربوط به مارچ ۲۰۰۹ میشه و امروز اواخر آگست ۲۰۲۰ه. ۱۱ سال گذشته، اون موقع نمیدونستم قراره چاقتر بشم و با بیشتر شدن سن و لزوم داشتن فاکتورهای مردانگی، نداشتن قد بلند یا عادی قراره در بزرگسالی یک جنبهی بحرانی به خودش بگیره. عکس رو زوم میکنم، به سمت چشمهایی که حالت افتاده و افسردهای دارند. اگه اون زمان کسی بود که بهم این باور رو میداد که قشنگ هستم چی؟ البته که همچین دروغی رو نمیشد باور کرد.
تا حالا دقت کردی وقتی زنها یه مرد «خیلی» چاق و کوتاه قامت میبینند، واکنش درونیشون چطور میتونه باشه؟ با دیدن من، همزمان یه پیام ضمنی از دیدن چنین تصویری دریافت میکنند که ریشه در سیر تکاملی اونها داره. مردی تا این حد چاق و ناجور از نظر ظاهری و سلامتی که به خاطر شکم بزرگش حین سکس حتی نمیتونه ببینه اون پایین چه خبره، یعنی مردی که نتونسته و نمیتونه از خودش مراقبت کنه، توجه درستی به بدن و سلامتی خودش نداره و چنین مردی اصلا مرد قابل اعتماد و قابل اتکایی به نظر نمیاد. این مردی نیست که متوجه خیلی از حساسیتها بشه. و این نکتهی پنهان و ناهشیار، ممکنه برانگیختگی عاطفی رو برای زنها در مواجهه با چنین مردی دشوار کنه، مگر اینکه روحیات حمایتکنندگیشون غالب بشه. در غیر اینصورت (از نظر تکاملی) چنین مردی برای شراکت در تولید مثل و تولید فرزند، چندان قدرتمند و توانا و قابل اطمینان به حساب نمیاد. پس خودبهخود جذابیتی القا نمیکنه.
همونطور که ذهن آدمها تمایل داره با شنیدن یک صدای قشنگ، صاحب اون صدا رو زیبا هم تصور کنه، یا با دیدن یک فرد زیبا اون رو علاوه بر زیبا بودن، آگاه یا باهوش و باشخصیت هم در نظر بگیره، با دیدن مردی چاق و کوتاه مثل من هم اول از همه یه احمقِ دستوپاچلفتی توی ذهن آدمها تداعی میشه. حتی آدمهایی که نگاه بهتری دارند هم با احساس ترحم به من نگاه میکنند. و نکتهی جالب توجه اینکه اینها چیزی نیست که با حرف زدن تغییر کنه. آدمها اینطوری بزرگ شدند.
حین خوردن اسنک مقداری سس میریزه روی تیشرتم. ولی سسها ثابت میمونه، انگار ریخته باشه روی یه طاقچه. در صورتی که طاقچهای در کار نیست. سینهی یه مرد باید پهن و تخت باشه. ولی چیزی که من دارم فاصلهی زیادی با یه سینهی تخت و پهن داره. تصویر غمانگیزیه. کاش کارگردانی بود و این غم رو به تصویر میکشید. غمی توأم با شرم. توی تبلیغات سایت سفارشدهندهی غذا عکس یه احمق چاق رو گذاشتند که با ولع دلپذیری داره اسنک میخوره. با دستهای سسی و خیره به صفحهی یک لپتاپ، درست مثل من. با این تفاوت که این احمق مثل من کوتوله نیست. این رو از قوز کمرش حدس میزنم. شاید تنها حسن کوتوله بودن اینه که قوز در آوردن رو منتفی میکنه. به خصوص وقتی این قامت کوتاه به چاقی هم مبتلا باشه. به دستهای چرب و چیلی خودم نگاه میکنم. بوی ژامبون و پنیر و دیگر محتویات آشغالی که وجود داشته، حالا دیگه به نظرم نفرت انگیز میرسه. منظورم از حالا، بعد از خوردن غذاست، بعد از این احساس بادکردگیِ توئم با شرم و بغض. هیچ کارگردانی نمیتونه این غم رو به تصویر بکشه، چون ممکنه مخاطب خندهش بگیره. تصویر یه کوتولهی چاق استعداد خوبی داره برای استهزاء و مورد خنده واقع شدن. حتی خودم هم گاهی از تصور خودم خندهم میگیره. خندهای خیلی کوتاه، خیلی تلخ، چون هیچ داستان خندهداری انقدر پر هزینه نبوده. هزینهی این داستان، تباهی پیوستهی زندگی منه. باز به تصویر اون مردک چاق نگاه میکنم که برای تبلیغ این اسنک تهیه شده. زیرش نوشته اشکالی نداره اگه گاهی رژیمت رو بشکنی و یه حال اساسی به خودت بدی. کثیفترین تبلیغیه که به عمرم دیدم. چهرهی طرف به نظر با نمک میرسه و احتمالا آدمها با دیدنش لبخند میزنند. من اما احساس تنفر شدیدی نسبت به این بازی دارم.
این وضعیت همیشه تکرار میشه. اعتیاد من به خوردن فستفودهای آشغال و احساس خوشحالی زودگذری که بعد از اولین گازی که به فستفود میزنم، از بین میره و جای خودش رو به شرم، ناامیدی، پشیمونی و باخت میده. مضحکترین بخش داستان این احساسه که چون برای این آشغال پول دادم، پس «باید» مصرفش کنم. پس با ولع میخورم، قورتش میدم و دیگه هیچ لذتی هم از جویدنش نمیبرم. حتی گاهی مزهی غذا به نظرم مزخرفترین مزهای میشه که تا به حال تجربه کردم ولی فردا این مزخرف بودن کاملاً فراموشم میشه. این احساس بادکردگی فراموشم میشه و دوباره بدنم رو از این آشغالها پر میکنم. درست مثل یه معتاد که زندگیش رو در گروی اون سابستنس میبینه. در عین اینکه میدونه همهی تباهی و رنجی که دچارشه ناشی از همین عامله، ولی کاری هم از دستش بر نمیاد.
نمیتونم دقیقا به یاد بیارم که این داستان از چه زمانی شروع شد. از وقتی یادمه، این احساس شرم نسبت به بدنم و به خصوص سینههای بزرگم وجود داشت و از بچگی مایهی مسخره شدنم توی مدرسه و هر محیط دیگهای بود و هنوزم من رو از بیرون رفتن و حضور در مکانهای عمومی میترسونه. یه گپ دوستانهی سطحی و مسخره با چندتا دختر، همیشه تحتالشعاعِ تصورِ توجهِ اونها به برآمدگی سینههای من قرار میگیره. اینکه بند کیف یا کولهپشتیم چجوری باشه که این برآمدگی نمود کمتری داشته باشه یا حداقل نمود افتضاحی نداشته باشه. هنوزم ترسناکترین اتفاقی که میتونم تصور کنم همین مسخره شدن ناشی از man boobs و چاقیه که از همون روزهای اول مدرسه تا الان همراهم بوده و حتی صحبتکردن در موردش هم واسهم مثل یه کابوس وحشتناک میمونه.
دردهایی هست که از بیرون و بدون توضیح و توصیف کسی که دچار اون درد شده، خندهدار به نظر میرسه. برای ایجاد همدلی نسبت به این دردها تلاش زیادی لازمه و این تلاش به خاطر ظاهر خندهدار این دردها دشوارتر هم میشه.
اسمورودینکا
مگر انقدر نمیگویند که زمین در حال گرم شدن است؟ پس این چه تابستانیست که ما داریم؟ چرا این تابستان انقدر خنک شده است؟
اینجا هیچگاه در مرداد ماه باران نباریده بود. اما این بار دقیقا ۶۵ ثانیه باران بارید و من به آسمان که چندان هم ابری نبود نگاه کردم و فهمیدم که بین سرخوشی و افسونگری ابرها با زیبایی تو رابطهای از جنس شباهت وجود دارد. آسمان هم به نگاهم بیاعتنا بود، درست مثل تو، که همیشه به من بیاعتنایی.
نگرانی این روزهایم بیشتر متوجه سایز آلتم است. همانطور که احتمالاً تو نیز شنیدهای، مردهای چاق آلتهای کوچکتری دارند و از آنجا که بین اندام بدن باید تناسبی کلی برقرار باشد، مردهای قد کوتاه هم باید آلت کوتاهتری داشته باشند و من به عنوان مردی که هم چاق و هم کوتاه است، احتمالا کوتاهترین آلتی را دارم که بشر به خود دیده است. و این نگرانی زیادی را در من ایجاد کرده که مبادا تو نسبت به چنین مسئلهای دلسرد شوی. که نکند تو از آنهایی باشی که تحت تأثیر مدیا و پورنوگرافی، از مردهای گنده خوششان میآید. فکر این را نکردهای که وقتی یک لندهورِ دو ایکس لارج رویت میافتد، زیرش له میشوی؟
هرگز فریب حجمِ این مردهای پفکی را نخور. هرگز در میان اینها به دنبال آغوشی امن نباش. اینها ترسهاشان از هیکلهاشان خیلی بزرگتر است. اگرچه، اگر صادق باشیم، من هم مرد شجاعی نیستم و هرگز آن ستون مطمئنی نخواهم بود که بتوان به آن تکیه کرد. ولی اسمورودینکا، اصلاً تو را چه نیازی است به تکیهکردن به مردی دیگر؟
نه اسمورودینکا، هرگز فریب زیبایی اندام ایشان را نخور. تمرکزشان در این بُعد از زیبایی، به ما یادآوری میکند که چندان قادر به درکِ زیباییِ قلب تو نخواهند بود. هیچکدام این چنین، چون من، عاشقت نخواهند بود. هیچکدام این چنین با ستایش تو را نگاه، تو را نگاه، تو را نگاه نخواهند کرد.
اسمورودینکا، من هر روز در این عشق زندگی کردهام، با آن بزرگ شدهام، هر روز فصلی جدید از این فرایند پیچیده بر من گشوده میشود. در ابتدا عشق به تو، برای یافتن خوشبختی بود. من که درماندهای در خود فرورفته بودم، در پی یافتن عاملی خارجی بودم که حالم را خوب کند. امروز اما این توهم را رها کردهام، چرا که حال خوش جز از درون ایجاد نمیشود. امروز میتوانم تو را عاشقانه دوست داشته باشم، چرا که تو را برای فرار از خودم نمیخواهم. من در این عشق یک طرفه هر روز زلالتر میشوم. میدانم که دوست داشتنِ تو چندان ربطی به تو ندارد و مسئولیتی را متوجه تو نخواهد کرد. میدانم که این عشق، سوختن و ساختن من است. نیازی به یادآوری نیست که نباید با ابراز مداوم عشقم -با این نامهها- تو را آزرده کنم.
ولی اسمورودینکا
شوری پشت گوشهایت را
در این گرمترین روزهای سال
دلتنگم.
آقای بغلدستی میپرسد که چطور باید توی اینستاگرام استوری گذاشت. من کمی به صفحهی موبایلش خیره میشوم و میگویم ببخشید تا حالا استفاده نکردهام، و بلد نیستم. چپچپ نگاهم میکند و میگوید که من یعنی جوان هستم و باید این چیزها را بلد باشم. و چند دقیقه بعد میپرسد که این باسن بزرگ چیست که من دارم و چرا یک فکری به حالش نمیکنم و من یعنی جوان هستم و باید بدنم اوستا باشد. چرا یک اقدامی، یک تلاشی، یک حرکتی در جهت کوچک کردن این زشتیِ بزرگ که در کنار قامت کوتاهم (154cm) بزرگتر هم مینماید، نمیکنم؟ من میگویم که باید زندگی را مثل طرح یک فرش دید. خطوط کج و رنگهایی که به نظر ما زیبا نمیآیند، جزوی از یک طرح کلی هستند و ما باید آن کل را ببینیم. هر دقتی روی جزئیات به تکثر منجر میشود و تکثر به مقایسه میانجامد و قیاس به طبقهبندی و یعنی همین که شما کون بزرگ مرا زشت میپندارید و قد بلند این بانوی زیبا را زیبا. آقای بغلدستی که به نظر فیلسوفی ناکام است، اصلاً تحت تأثیر استدلالم قرار نمیگیرد و میگوید تا کی میخواهم با این حرفها خودم را تسکین دهم؟
و شما که غریبه نیستید، این حرفها هیچوقت مرا تسکین نداده است. آقای بغلدستی غافل از تنشها و تلاشهای من میپرسد که چرا یک فکری به حال کون بزرگم نمیکنم. و البته این حرفش از روی نیکخواهی است اما به خاطر عدم آشنایی با ظرافتهای بیانی و قدرت کلمات، جملاتش آزارنده و تند و تیز به نظر میرسند. و همهی اینها مرا وادار میکند که هر چه بیشتر به تصمیم بزرگم مبنی بر خاتمه دادنِ این داستان فکر کنم. تا به امروز راههای زیادی را امتحان کردهام، تلاش اخیرم عبارت بود از دیدن زندگی به عنوان یک بازی. بازی را نباید زیاد جدی گرفت و از طرفی خیلی هم نباید بیخیال بود. برای لذت بردن از بازی زندگی باید جایی بین جدی گرفتن و بیخیالی مقیم شد. این انعطاف باعث میشود در برابر شکستها دوام بیاوریم. من تلاش کردم که کون بزرگم را جدی نگیرم. خیلی هم تلاش کردم ولی نتوانستم. زیرا که این بخشی از من است و مستلزم این است که خیلی جاها خودم را هم جدی نگیرم. و من نتوانستم. پس این بازی تماماً باخت بود. فرمولِ زیاد جدی نگرفتنِ زندگی شاید برای یک زندگی عادی مفید باشد، ولی برای من که قرار است همیشه نقش بازنده را بازی کنم، نه.
تنها راه حل باقیمانده، خارج شدن از بازیست.
روبهروی در ایستاده بودم و پیراشکی میخوردم. رو به خیابون. ارزونترین چیزیه که میتونم بخورم تا هم قند بدنم تأمین بشه و هم معدهم پُر. شاید داشتم زشت میخوردم که گاهی آدمهای توی پیادهرو بهم خیره میشدند. شاید هم بین خوردن پیراشکی و هیکل چاق و کون بزرگم تناقضی میدیدند. ذهنیتی وجود داره که نمیتونه خوردن پیراشکی توسط یه آدم قد کوتاهِ چاق رو مجاز و موجه و زیبا بدونه. من به مردها و زنهای زیبا و شیکپوشی خیره میشدم که شونه به شونهی هم راه میرفتند. واقعاً باشکوه بودند. همزمان به این فکر کردم که اگه یه بار دیگه jerk off داشته باشم، میشه چهارمین بار در یک روز. خوردههای پیراشکی رو از روی لباسم میتکونم و به این فکر میکنم که ای کاش یه اسلحه داشتم و این آدمهای قدبلند و شیکپوش رو به گوله میبستم. به چهرههاشون که نگاه میکنی، خیلی مصمم و هدفمند به نظر میرسند و این باعث میشه احساس بدتری نسبت به خودم داشته باشم. دوست دارم قبل از اینکه بمیرم، یه عدهشون رو بفرستم بهشت. راه جهنم از کنار بهشت میگذره و میتونم تا یه جایی همراهیشون کنم. جامعه باعث شده من به یه عقدهای تبدیل بشم و در برابر هر نوع عقدهگشایی و ابراز تنفر از طرف من، جامعه آمادهست تا من رو به سختترین شکل مجازات کنه. حتی گاهی قبل از عقدهگشایی هم این مجازات اتفاق میافته. نگاه طولانی به قامت یک مرد کوتاهقامت خودبهخود نوعی مجازاته. بودن من به منزلهی محکوم بودنمه. من محکوم هستم چون کون بزرگ و هیکل مضحکی دارم. چون شما نمیتونید یه آدم کوتوله و چاق رو به عنوان قهرمان داستان بپذیرید. میتونید؟
اسمورودینکا
ای اعجاب لحظههای من. مرا دریاب که غرق زیبایی دلهرهآور تو هستم. اسمورودینکا، دیشب که در پیادهرو تنهاییام را گام میزدم و به مردهای قدبلند نگاه میکردم، لحظه به لحظه کوتاهتر میشدم. آب میشدم، هیچ میشدم، نیست میشدم. اسمورودینکا، برای مردی با قامت کوتاه و وزن زیاد، راهرفتنهای طولانی چندان دلنشین و بیمخاطره نیست. درست برعکس مردهایی با قامت رعنا و بدنهایی ورزیده که هرگز از راه رفتن با قدمهای بلندشان خسته نمیشوند. هنگام قدم زدن، با سایش پاهای چاق و کوتاهم به همدیگر، آسایشم سلب میشود. اصطکاک رانها لباسها را در آن ناحیهی خاص، نازک میکند و تار و پود خشتک شلوارهایم همیشه در حال فروپاشیست. اسموردینکا، دردهایی هست که از شدت کوچک بودن و تهی بودن، نمیتوان با سری بالا و با افتخار از آنها سخن گفت. دردهای این چنینی، آدم را تحقیر میکنند و تعریف کردنشان برای دیگران لاجرم با خندهی ایشان همراه است. در عین حال، ابتدایی بودن و تهی بودن این دردها هرگز از شدت ناراحتکننده بودنشان نمیکاهد. اسموردینکا، برای مردی به قامت من، با این شکم و باسن و پهلوهای بیرونزده، لباس خریدن هرگز پروسهی جذابی نیست. به سختی میتوان لباس مناسبی برای یک مرد ۱۵۴ سانتی و در عین حال ۹۰ کیلوئی پیدا کرد. برعکس مردهایی با هیکلهای متناسب، که هر چه بپوشند، به تنشان زیبا میآید.
اسموردینکا، از پیادهروی دیشب همهی استخوانهای تنم درد میکند. پاهایم عرقسوز شده و قلبم، در اشتیاق خواستنت میسوزد.
+ کسی میتونه نقاشیِ قامت ۱۵۴ سانتی و ۹۰ کیلوئی من رو بکشه و واسهم بفرسته؟ خوشال میشم.