اولین باری که عاشق شدم، یادم میاد که توی یه مسافرت بود. مادرم هم رفته بود تو نخ دختره، خانوادشون رو که برانداز کرده بود، خوشش اومده بود. با دختره هم که حرف زده بود، بیشتر خوشش اومده بود. جدیجدی میخواست بعد از سفر باهاشون ارتباط برقرار کنه که داداشم رو بندازه بهشون. طول سفر، من عشقم رو پیش خودم نگه داشته بودم. اصلا دم نمیزدم که این چندروز فکر و ذکرم عشقآلود شده و بابا من عاشقم، به پیر به پیغمبر عاشقم. عاشقم من.
رفت تا اینکه بالاخره اخر سفر، مادرم فهمیده بود که دختره 3 سال از داداشم بزرگتره و بیخیالش شده بود. اما من به عنوان فرزند کهتر، خوشحال بودم که دیگه رقیبی پیش روی خودم نمیبینم. خونه پُرِش من و دختره یه 11 سالی با هم اختلاف سنی داشتیم فقط. که واسه یه عشقِ اثیری، اختلاف چندان مهمی نبود.
اخرین باری که عاشق شدم هم، مربوط به همین چندسال پیشه. شیفتهی همه چیز اون زن شده بودم. با هر حرفی که تو موضوعات مختلف میزد دلم میخواست بپرستمش. متاسفانه باز اختلاف سنی گریبانگیرم شد و نسبت به ادامه این عشق دلسردم کرد. اونموقع سیوشیش سالش بود و یه پسر پنجساله داشت و شوهر 42 سالهش هم مثل شیر بالاسرش بود و به طور کلی زندگی خوبی داشتند.
نکتهای که بین دلدادگیهام میشه به صراحت دریافت، اینه که همیشه عاشق بزرگتر از خودم شدم. احتمالا آخرشم یه پیرزنی چیزی...
اجرای زندهی سهتار علیزاده، قطعهی کرشمه، سال ۱۹۹۵، لسآنجلس